ثنا جوجوثنا جوجو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
زندگی مشترکمون زندگی مشترکمون ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

جوجوی من و مجتبی

خدایا چشمتو از زندگیم برندار..............

قاصدک خرابه نشین

1392/9/17 12:05
نویسنده : محیا
416 بازدید
اشتراک گذاری

شهادت نازدانه امام حسین رو تسلیت میگم

دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرببلا محتاجم...

دلم خیلی هوای کربلا رو کرده کاشکی یه روز آقا ما رو هم بطلبه

آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ

من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م

گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها دور سرم میگردن

از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی

هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه

خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه

پدربزرگ خوبم امیر مومنینه
اون اولین امامه،ماه روی زمینه

تو دخترای بابام از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم

مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم میبستم

یه روزی از مدینه،سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده

به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی
تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی

چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا

به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره

تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم

همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم

تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم

تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من

بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت

گلهای دامن من از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن

تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته

دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه

خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم

غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن

خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا

پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب

تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه

توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن

فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه
بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»

سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم

بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه

دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم

صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)